تولدم مبارگ

آره امروز تولدم بود ،همه فهمیدن الا تو ،نمیدونم شاید تو هم فهمیدی و غرورت نذاشت تبریک بگی،یا شایدم مثل اون موقع فراموش کردی و منتظری یه جور دیگه ...... 

ولی من خیلی منتظرت بودم ،یه دلم می گفت زنگ میزنی یا حد اقل یه اس ام اس میدی 

امروز به یه جمله ی جالب بر خوردم که میگفت((its hard to tell your mind to stop living someone when your heart still does)) 

یعنی((چه جوری میتونی به ذهنت بسپاری اونی که تو قلبت فراموش کنه؟؟))

عشق

((گویی عشق به سان آن سیبی میماند که یک طرفش کرم خورده است)) 

                     ********************************** 

عشق راشروع کردم  

دل رارها کردم 

و امروز............ 

                     به خودی می گریم که آن رافناکردم 

فاصله ای نیست میان یک آغازتا پایان................. 

من تنها پایانی را آغاز کردم 

 

((عشق یک طرفته مثل سیبی که یک طرفش کرم خوردست...)) 

                  ************************************

.................

خیلی وقته دوست دارم بنویسم ولی حال نوشتنم ازم گرفته ،اونی که 1ماهیه خنده رو از لبام گرفته،هنوزم برام سواله که چرا جا زدی رفتی؟!!!!!!!!! 

آره من بد بودم اما این دلیل رفتنت نیست!کاش میموندی و میگفتی موندنت از رو هوس نیست 

اونقده از دوریه تو اشک از این چشام می باره.......... 

دیگه حالم از هر چی شعره بهم می خوره،خدایا نمیخوام فراموشش کنم این رو به کی بگم؟! 

خدایا اون که تنهام گذاشت تو هوامو داشته باش